loading...
تارا فان
تارا بازدید : 30 سه شنبه 16 مهر 1392 نظرات (0)

مرد واقعی

ازبرج ناقوس کلیسای سوخته  می توانستیم پل را ببینیم. قرص ارغوانی خورشید آرام آرام پائین     می آمد. من  ترسیده بودم فتاح اما سیگار می کشید و می خندید.

-         کسی از اون جا رد نمی شه..بیا برگردیم

رو به من کرد و پرسید: می ترسی؟

-         من.. .. نه.. نه.. نمی ترسم که..

-         پس خفه شو

چیزی نگفتم. نمی خواستم جوابش را بدهم. حالا دیگر همه فتاح الشمری  را میشناختند. کم سن و سال ترین تک تیرانداز شهر بود، شانزده ،هفده ساله و پر دل و جرئت. به او لقب  ابو المعتز داده بودند.

-         مگه نمی خوای  عضو "احفاد الرسول"  بشی ؟

سر تکان دادم. بی آن که چشم از آن پل قدیمی بردارد  زیر لب گفت: همیشه اولی ش سخته.

خندید و ادامه داد: بی خیال..کمکت می کنم

رو به من کرد و ادامه داد: هم ثواب می کنی ، هم پونصد لیره کاسب میشی

به افق خیره شد، به منظره ی غروب خورشید پشت کوههای سرد و بنفش.

-         با پولت می تونی یه کلت کمری بخری و ..

کسی جیغ زد. صدا دخترانه بود.  از همان جا می شد دید. کشان کشان او را کنار دیوار فرو ریخته ی کلیسا بردند. دخترک می لرزید . روسری به سر نداشت. "شعبان جابرحمیده" به سمتش رفت  . دختر دوباره جیغ زد. شعبان با دست های زمخت و بزرگش دختر را به دیوار کوبید. دست در گریبان دختر انداخت و با حرکتی تند و سریع گردبند او را پاره کرد. خطی سرخ روی گردن سفید دختر نقش بست.  شعبان از دختر فاصله گرفت.صفیر چند گلوله پی درپی.تق..تق..تق..تق.. دیوار پشت سر دختر سوراخ سوراخ شد. خون به اطراف پاشید. هلهله ی سربازان النصره صحن سوخته ی کلیسا را لرزاند.

-         .... خوام ببرمت یه جای خوب

-         چی؟

-         حواست کجاس؟ گفتم امشب می خوام ببرمت یه جای خوب

-         کجا؟

فتاح با صدائی بلند  خندید. شیطنت بار نگاهم کرد و گفت:مگه نمی خوای مرد بشی؟ یه مرد واقعی..!

دلم لرزید . چیزهائی درباره اش شنیده بودم. انگار مایعی داغ در شکمم می چرخید و پائین می رفت . نفسم بند آمد.

فتاح سیگار نیمه تمامش را تف کرد و گفت: اوناهاش.. ببین.. زودباش بیا..

مردی روی پل بود. لاغر اندام . سی و چند ساله. فتاح اسلحه را به دستم داد و گفت: نشونه بگیر

اسلحه ی فتاح را گرفتم.

-         می بینیش

حالا با دوربین اسلحه بهتر  می دیدمش . چیزی در دست داشت. اسلحه را کمی پائین گرفتم. چند قرص نان در دست مرد بود.

-         نشونه بگیر. سر یا قلبش...

ضربدری که وسط تصویر بود روی سر مرد قرار گرفت.

-         نفس عمیق بکش. نفس رو توی سینه ات حبس کن

نیم رخ مردی را میدیدم که  بی خبر از پل عبور می کرد.

-         انگشتت رو آروم بذار روی ماشه..

انگشتم روی ماشه بود.

-         حالا..

مرد مکث کرد  .

-         بزن

مرد ایستاد.

-         بزنش

روبرگرداند و به جائی که مخفی شده بودیم نگاه کرد. انگار به من خیره شده بود خشکم زد.

فتاح داد زد: بزنش .....
انگشتم ماشه را فشار داد. سر مرد متلاشی شد. فتاح خندید. من اما عق زدم و بالا آوردم. همان جا زانو زدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود که فتاح دست برشانه ام گذاشت و گفت: گفتم که...همیشه اولی ش سخته...

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 115
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 21
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22
  • بازدید ماه : 21
  • بازدید سال : 110
  • بازدید کلی : 1,808