می دانی؟
آنقدر بندگیِ بندگانت را کزدم که آهسته آهسته کمرنگ شدی... این گناهِ هر روز من است
بنده ای که از قبله ی من تو را گزفت، باید تنش سلامت باشد! می دانی که این دعای هر روز من است اما...دلم برایت تنگ شده. بیا ظاهر را فراموش کنیم. بیا بنشینیم یک دل سیر حرف برایت دارم. از تمام روزهایی که بر من گذشت و تو بی منت در کنارم بودی...
ادبیات، واژگان، جملات...
اینها چه می فهمند؟ چگونه می توان همه ی تو را در این قالب ها توصیف کرد؟ لحظه ها را، حضورت را، اینها را ادبیات نمی فهمد...
دلم برایت پر میکشد...
ظاهر را بیا فراموش کنیم...حاضری بشینی کنارم؟